عید فطر؛عید بازگشت به فطرت؟

عید فطر شد و بر شما هم مبارک باشد؛حالا میتوانیم با خیال راحت روزها هم عین شبها و سحر ها تا جایی که دلمان میخواهد بخوریم،دیگر لازم نیست جلوی زبانمان را بگیریم و میتوانیم کلی غیبت کنیم و تهمت بزنیم و دروغ بگوییم،میتوانیم هر گناهی که دلمان میخواهد بکنیم کلا میتوانیم همه چیز را به امید ماه رمضان و لیالی قدر شبهای سال بعد و توبه به فراموشی بسپاریم،میتوانیم در سال یک ماه خوب باشیم و این خوب بودن را بسیار سخت پنداریم و احساس کنیم شق القمر کرده ایم.باز هم میگویم به امید ماه رمضان سال بعد و اشک و توبه در ان زمان زنده باشیم و زندگی نکنیم؛

واقعا خجالت نمیکشیم؟

 


خود نویس در:

http://bouyebaran.blogfa.com

روز بیست و نهم"ارتباط با خدا

حال خوبی نداشنم که دوستی گفت:اون ایه ای رو که میگه نباید از رحمت خدا نا امید بشیم رو که یادت نرفته؟

یکدفعه یاد مصاحبه"ارتباط با خدا"می افتم و حال خوبی پیدا میکنم.دلم میخوا مصاحبه رو دوباره بخونم،ولی پشت گوش می اندازم.

یادم نیست چی شد که در جواب به یه دوست دیگه گفتم؛من همین سوال تو رو از اقای حسینی پرسیدم و کفتن به نظر من اگر جوونی نمازش ترک نشه از لغزش بر میگرده،دوباره یاد مصاحبه ارتباط با خدا می افتم و دلم میخواد دوباره بخونم،ولی پشت گوش می اندازم.

دبیری داره حرف میزنه که ازش خوشم نمیاد،اگر چه حرفاش قشنگه ولی من احساس میکنم تصنعیه و دلم میخواد زود تر خلاص شم ولی یه دفعه یه حرفی میزنه که دوباره یاد مصاحبه ارتباط با خدا می افتم میگه دین ما فقط 4 کلمه است؛انجام واجبات/ترک محرمات.!

اینبار دیگه مصاحبه رو دوباره میخونم به شما هم پیشنهادش میکنم:

"ارتباط با خدا"

 

 

 

روز بیست و هشتم:روی ماه خداوند را ببوس

روی ماه خدواند را ببوس را باز میکنم در صفحه اخرش نوشته ام:

دلم میسوزد برای مردمی که خدا را در فلسفه می جویند و در ریاضی و منطق.درست است که خدا در همه حالات تجلی دارد اما انقدر بزرگ است که محدوده محدود عقل بشر قادر به گنجایش ان نیست. وتنها دل استکه میتواند؛میتواند بداند و دریابد و بفهمد.

و من چه قدر شادم که دل را بادبادکی کرده ام تا خدا و من چه قدر خدا رو دوست دارم و چه عاشقانه ستایشش میکنم.

نه!اشتباه است؛باید بگویم"خدا چه قدر مرا دوست تر میدارد که اجازه داده است تا او را دوست بدارم و در تاپ تاپ قلبم،خود را به من نمایانده است و من نمیدانم چرا انکار میکنند وجودعظیمی را چون وجود مهربان خدا.

بار خدایا!

به همه ما انسانهای محدود و مغرور زمینی این توانایی را ببخش تا وجود این را داشته باشیم که شناور شویم در وجود پاک و عزیزی چون تو.

روز بیست و هفتم:بیگ بنگ

چگونگی بازسازی بیگ بنگ و برخورد پروتون ها مورد بحث گذاشته شده بود،ذره الهی و انفجار عظیم و .....کار بزرگ بسیار جالب و بی سابقه ایه در طول تاریخ بشری و بسیار بسیار شگفت انگیز.

 بعد از کلاس گفت:با دیدن این چیزا ادم به وجود خدا و قدرتش شک میکنه،وقتی انسان داره تو طبیعت دست میبره و همه کاری رو انجام میده دیگر چه نیازی به وجود خدا هست؟!

با تعجب جواب دادم:اینجور مواقع ادم به جای اینکه به وجود خدا شک کنه و قدرتش رو زیر سوال ببره،به خدا میرسه و به عظمت و قدرت لایزال خدا.به اینکه این بشر مغرور و متکبر بعد از میلیارد ها سال تازه داره ازمایشی میکنه تا ببینه نظریه بیگ بنگ درست هست یا نه؟جهان به این عظمت که انشان هنوز نتونسته خیلی از پدیده هاش رو ببینه و درک کنه،چطور میتونه بدون علتی بزرگتر از ذهن محدود اما مغرور بشر به وجود اومده باشه؟

خواستم از قران مثال بزنم ولی بعد دیدم چه فایده؟اون که قران رو قبول نداره و کاربردش رو تنها برای عرب جاهل در زمان قدیم میدونه!

نمیدونم چه طور میشه چیزهایی رو که باید بهش ایمان داشت و با دل قبول کرد و خاضعانه در برابرش سر تسلیم فرود اورد با منطق و عقل اثبات کرد؟و نمیدونم در اخر به نتیجه ای هم میرسیم یا نه،فقط یه خواسته دارم از قدرت بی پایان خداوند بی انتها:

اهدنا الصراط المستقیم


تنها چند نفس مانده به پایان...

http://bouyebaran.blogfa.com

روز بیست و ششم:جدال

دوباره این دل عقل را زکف داده است
احساس پوچی و دوری ز اصل کرده است

میگویمش تو دیوانه ای جایت اینجا نیست
پاسخ دهد دیوانه رسم فرزانگی است

عقلم ندا دهد که دروغ است و گوش نسپار
حرفای او بر خلاف همه ادماست

دل گویدم من از برای تو و به راه او
نیستم ز بهر این و ان،انها و دیگران

آخر چه کنم در این جدال سخت؟
دل را روم به پیش و یا انکار احساس؟

از دل نوا اید که با ما باش و سرفراز
عقل عاقل است و نمیداند هیچ راز

انکس تواند به غایت خویشتن رسد
کز دل برهاند افکار پوچ و زار

دیگر نمیشنوم صوت ان دو را
انگار رفته ام به ورای زمین/زمان

دل هست "قلم" و احساس صفحه ام
گویا که خسته ام از عقل خسته ام

زین پس مسیر من سمت نور و خداست
انجا که درگه احساس پاک ماست

روز بیست و پنجم:چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.

اخرین جمعه ماه رمضان روز قدس است و خیلی هم خوب،هر سال مردم ما افتخار می افرینند و با شرکت در راهپیمایی ها مشت و لگد و چک و حتی ابچگی محکمی به دهان امریکا و اسرائیل و دیگر کشورهای بی تربیت میزنند.

اما دیگر چرا پولشان را به مردم فلسطین می بخشند؟من نمیگویم چرا این کار را میکنند و کمک کردن به کشورهای دوست و برادر و خواهر همسایه کار خوبی نیست حرفم این است : چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؛بد میگویم؟!

وقتی دادمان از تورم در امده و میدانیم اصلاهموطنانمان در وضعیت خوبی نیستند و فقر افزایش یافته و آمار ها نشان دهنده وضعیت بدی هستند پس چرا باید پولهایمان را به کشورهای دیگر ببخشیم؟

کمک کردن به کسانی که با ان ها در یک کشور زندگی میکنیم و خواه ناخواه جزئی از جامعه ما هستند و تاثیر گذار مهم تر از افرادی است که در انسوی مرزهایمان زندگی میکنند و به جز انسان بودن و مسلمان بودن وجه اشتراک دیگری با ما ندارند؟واجب تر از کسانی است که هر روزه میبینیم و دردشان را میدانیم و میفهمیم؟!

؟!

روز بیست و چهارم:اسلام؛ خشونت یا عطوفت؟

 

 کسی نیست که از وجود گشت ارشاد در خیابانهای تهران بی خبر باشه و ندونه که چه میکنند دوستان مرشد!قصد نقد این طرح رو ندارم،اما گاهی ادم چیزایی میبینه که دلش به حال این جامعه به ظاهر اسلامی و در باطن پر از ریا و دورنگی میسوزه و تریبونی میخواهد تا صدایش را دیگران هم بشنون.قضیه از این قرار است که یک پسر جوان برای کار از روستایی به تهران میاد و به حالت جو گیر لباسهای کمی نامناسب اما معمولی میپوشه،بنده خدا از همه جا بی خبر به مرشدان گرامی برمیخوره و ان ها هم او رو داخل ماشین های ارشاد گر می اندازن تا به کلانتری برده و تعهد بگیرند،این طفلکی هم فکر میکنه مقصد ماشین چوبه دار است و احساس قهرمانی بهش دست میده و میزنه به راه فرار،عزیزان دل هم به طرز افتخار امیزی میگیرنش و تا جایی که میخوره و حتی فراتر از اون میزننش و بعد هم پسر رو به کلانتری برده و بازداشت میکنن و کله اش رو به طرز فجیعی میتراشن،طی اخرین اخبار اینجانب هنوز تلاش ها برای بیرون اوردن این جوان بد پوش بی تربیت فراری از زندان ادامه دارد!

حالا چند سوال؛

 واقعا به این طریق میشه جوونا رو به صراط مستقیم هدایت کرد و جامعه ای رو به سمت و سوی اسلامی سوق داد؟البته این سوال یک مشکل اساسی داره و اون هم اینکه هر جوونی مورد گیر ارشاد واقع نمیشه و فقط جوونایی که اشنا ندارن به این درد دچار میشن.پس ایا میشه بعضی از جوونا رو به وسیله کتک و خشونت تنبیه کرد و توقع داشت که دفعه بعد با ظاهر خوب در اجتماع ظاهر بشن؟مگه نمیدونن از خصائص برجسته جوان لجبازیه؟پس این کارا چه معنایی داره؟فرهنگ سازی راه مناسب تری نیست؟

روز بیست و سوم:تسنیم

 حرف از سوره مطففین بود و چشمه تسنیم،همانی که مقربان الهی از ان مینوشند و همانی که اکثرمان روزهایی را قرین با ان زندگی کرده ایم و چه مزه شیرینی را چشیده ام!

ماه رمضان پارسال برایمان یک اتفاق خوب بود اتفاقی میمون و مبارک که هر وبلاگنویس رادیو جوانی ارزوی تجربه مجددش را دارد.میدانم خوب میدانید چه میگویم و حتما میدانید که قابل توصیف نیست.

اوایل فقط به خاطر پر کردن اوقات فراغت برای تسنیم وبلاگ مینوشتم و هیچ قصد و هدفی نداشتم اما بعد که تو ایات غرق شدم  هیچ چیز جز خدا و سلسبیل برام معنی نداشت!

دیگه روز و شبم شده بود تسنیم و حتی خوابش رو میدیدم،میدیدم که در تلاشم و در این راه از هیچی دریغ نمیکنم،کمی که گذشت و اواخر جشنواره بود،حریص شده بودم و مزد کارم رو از خدا میخواستم،میخواستم کوزه های بلورین هم بین سه وبلاگ برنده باشه و حج نصیبم بشه،این خواسته به حدی رسیده بود که در لحظه اعلام برندگان و اختتامیه تسنیم دیوانه وار اضطراب داشتم و  طاقتم طاق ،اما همین که اسم زهره بهتاج اعلام شد و اسم من نه،برعکس تصور قبلی ام از ته دل خوشحال شدم شاید اگر خودم برنده میشدم انقدر احساس شادی بهم دست نمیداد!

درسته که به جای حج هدیه نقدی داده شد و تسنیم 3 هم امسال برگزار نشد اما باز هم میشه به سال بعد و دوسالانه شدن تسنیم امید داشت،میشه امیدوار بود و با امید زندگی کرد.میشه برای سال بعد و سوره بعد و چشمه دور و روشن بعدی اماده شد و خواست و رسید!

روز بیست و دوم:روزه آیا

شرح و تفصیل زیادی و اضافی نمیدم و ان را موکول میکنم به زمان دیگری در مکان دیگری،شاید در اسمان اندیشه یا شاید هم در برنامه 5 دقیقه ای حلقه وب!

پرسیدم چرا روزه نمیگیری؟گفت:دیگه کی روزه میگیری؟مگه این چیزی که میگیرن روزه است؟یکی از دلایل روزه گرفتن همدردی با فقراست،اما واقعا داریم همدردی میکنیم؟سحر از خواب پا میشیم تا جایی که میتونیم میخوریم،افطار هم که دیگه قربونش برم هیشکی تو خجالت شکمش نمیمونه،تا جایی که گنجایش دارن و حتی فراتر از اون تا اخر شب میخورن بعد هم میخوابن و دوباره برای سحر پا میشن و روز از نو روزی از نو!خب این شد همدردی با فقرا؟در صورتی که اگر تو خیابون ببینن یه فقیری که خیلی وقته چیز نخورده،به حالت مرگه و از همه روزه تر، حالا یه چیزی گیرش اومده و داره میخوره تا پای دار میبرنش و هزار تا تهمت روا و ناروا بهش میزنن که این داشت روزه خوری میکرد!

روز بیست و یکم:زیارت عاشورا

دلم تنگ شده برای زیارت عاشورا،برای صبح های 5شنبه ساعت7 ،برای نمازخانه،حتی برای کفش تیم برلن!

هیچ زیارت عاشورایی انقدر به من نمیچسبید که این یکی روی فرش هایی که هیچ وقت شستنه نشد و همیشه داد ما را در میاورد،می چسبید!عجب لذتی داشت کنار هم خواندن و کنار هم بغض کردن،اصلا همین کنار هم نشستن روی همان فرشها خودش عالمی داشت و لذتی که ان موقع نفهمیدیم و درک نکردیم و حال حسرتش را میخوریم،میدانم دیگر تکرار نمیشود و همین بیشتر دلم را به درد می اورد.هنوز هم عکس سه نفرمان که در کنار هم نشسته ایم و زیارت عاشورا میخوانیم در صفحه اول سایت مدرسه خودنمایی میکند،یاد فیگوری می افتم که با همفکری هم گرفتیم و اقای تجلی ثبتش کرد!

عجب روزهایی بود.امشب دلم بد جور تنگ شده است.میدانم فردا کنار هم قدم میزنند و میخندند شاید اگر ماه رمضان نبود چرخی و خلالی با سس و خش خش هم میخوردند،دلم لک زده برای مزه این همه خوشمزگی!فردا کنار هم دوباره از با هم بودن میگویند و من تنها به این فکر میکنم که ای کاش هیچ وقت تقلب نمیکردم و در ازمون ورودی قبول نمیشدم.

دلم برای زیارت عاشورا تنگ شده است،سه سال مزه اش را چشیدم و میدانم دیگر تجربه اش نمیکنم.دلم تنگ شده است به شدت.هیچ وقت از مهر ماه متنفر نبودم،اما شدم و دلم میخواهد هیچ گاه فردا نیاید.میگویند گذراست و فراموش میکنی.شاید سه سال فراموش شود اما 8 سال نه.دلم تنگ شده است بیشتر از همیشه،مهر ماه بدون ان دو نفر خیلی بد مزه است.اما باز هم خوشحالم که اگر چه به قول خانوم صبوری دیگر سه تفنگدار نیستیم،اما لااقل ان دو نفر مانده اند و میشود لورل و هاردی خطابشان کرد،خوشا به حالشان!

روز بیستم:معرفت مرگ

میدانیم که شاید لحظه بعد نباشیم و شاید این اخرین نفسمان باشد و میدانیم باید طوری زندگی کنیم که انگار هر ان لحظه مرگ میرسد،میدانیم اما کداممان حضور مرگ را جایی همین نزدیکی حس میکنیم و زندگی مان را بر محور این فرض قرار میدهیم؟من به شخصه به هیچ عنوان فکر نمیکنم که ممکن است ثانیه بعد نباشم و برای سالهای بسیار اینده(!)برنامه ریزی میکنم و به هیچ وجه هم با فکر مرگ خللی در برنامه هایم ایجاد نمیکنم.و میدانم که این یک ایراد بزرگ است.حالا بیایید از خودمان ایراد بگیریم که چرا چنین ایرادی داریم؟چرا گناه میکنیم به امید توبه؟چرا فرصتمان را همیشگی میدانیم؟و چرا مرگ را فقط مستحق همسایه میبینیم؟راستی چه قدر خوب میشد اگر که قبل از مرگ به ما خبر مرگمان را میدادند،مثلا میگفتند تو یک هفته یک روز یا نه اصلا یک ساعت دیگر خواهی مرد،ان موقع حساب کار دست مان می امد و به خاطر ترس از حساب ان دنیا به توبه می افتادیم و حلالیت می طلبیدیم و سعی به جبران خطاهایمان میکردیم.بیاید باز هم از خودمان ایراد بگیریم که چرا اینگونه ایم؟چرا میترسیم از گناه فقط به خاطر حساب ان دنیا؟چرا خیلی اوقات رضای خدا و پاکی ضمیرمان را مد نظر قرار نمیدهیم؟اخر چرا ما انسانها انقدر چرا و چه را در ذهن داریم؟

خیلی فکر کردم که باید در این شب چه کرد و چه خواست که را دعا کرد و چرا دعا کرد؟به نتایج زیادی رسیدم میخواهم از خدا بخواهم دلمان را وسعت بخشد تا بتوانیم ذره ای از وسعت لامنتهایش را درک کنیم،به ما آن توانایی بدهد تا نه برای ترس از مرگ بلکه به خاطر شادی خدا گناه نکنیم و بندگی را به معنای حقیقی واژه تجربه کنیم.از خدا میخواهم که برای شهادت حضرت علی فقط گریه نکنم و نگویم اقای نخلستان ها،و نجویم او را در شب گریه هایش در کنار چاه،از ژرفای دل میخواهم تا دریایم ذره ای از معرفت ع ل و ی را.از خدا میخواهم با معرفت زندگی کنم و از خدا خیلی میخواهم که باید خواست و زیاد هم خواست،شاید خدا صدای یک دل شکسته تنها در خانه را هم بشنود.

راستی حرف مرگ شد،یاد جوانی افتادم که تنها 3 سانتی متر با مرگ فاصله داشت و خدا زندگی دوباره را به او بخشید،درست است این جوان زندگی مجدد را تجربه میکند اما هنوز هم به سختی مریض است و خانواده اش نگران و مضطرب،در دعاهایتان فراموشش نکنید.

روز نوزدهم:رو کم کنی

همون خانومی که تو مطلب ظاهر بینی ازش یاد کردم گفته بود بعضی وقتا به خدا میگم خدایا من از تو پر رو ترم!از رو نمیرم و انقدر میام تا از من جواب بگیری.

حالا منم میگم خدایا میخوام با استفاده از مقدار معتنابهی رو،بیام در خونه ات،جوابم رو دادی که دادی نه دادی بازم میام.انقدر میام تا بالاخره یه نگاهی به من بکنی.یادمه یه بار یه شعر تو وبلاگ گذاشته بودم،ابیات اخرش اینجوری بود:

شرم دارم جا نماز بگشایم که من

همان بنده بی شرم گنه کارم

همان که از رو نمیرود و باز

هی میرود و دوباره می اید

حالا میخوام هی برم،فقط برم.خدایا به حق این شب بزرگ این لطف رو به من بکن که هیچ وقت برنگردم فقط بیام و رو به جلو حرکت کنم.رفتنی بدون بازگشت!

روز هچدهم:دوستم نداری؟

چه حال بدی دارم امشب برعکس خیلیا که حال خوبی به دست میارن.از صبح هر کی بهم گفته التماس دعا بهش گفتم من لیاقت این شبو ندارم.میدونم لایق نیتسم.ولی نمیدونم چرا؟خدا من چه گناهی کردم که ۴ ساله لیاقت شرکت تو مراسم احیا رو نداشتم؟چه خطایی به درگاهت مرتکب شدم که۴ ساله مسجد صاحب الزمان رو ندیدم؟دلم تنگ شده واسه روزایی که پاتوقم شده بود مسجد!دلم تنگ شده واسه حاج اقا صبوری واسه حمید اقا.واسه مریم خانوم.

۷ ۸،سالم بود که یه همسایه ای داشتیم به اسم مریم خانوم مامانم خیلی دوستش داشت و منم پسرش رو خیلی دوست داشتم،اسمش امیر بود،همبازی کودکی.بعدها که خونه مون عوض شد و رفتیم خیابون صاحب زمان و شدیم همسایه مسجد صاحب زمان دیگه همدیگه رو نمیدیدبم تا شبای احیا.هر سال شبای احیا میرفتیم مسجد و دیداری تازه میکردیم.تا اینکه یه روز دیدیم تو خیابون صاحب زمان تشییع جنازه است.تشییع جنازه مریم خانوم،نمیتونم توصیف کنم چه حالی بود.نمیدونم بچه هاش امیر و احسان الان چی کار میکنن.از اون زمان هم ۴ سال گذشته و من هنوز نسیان نگرفتم!فقط خواهش میکنم یه فاتحه برای مریم خانوم بفرستید.

حالا خدا تو چرا منو دوست نداری؟چرا نمیزاری شبای احیا بیام مسجد؟وقتی به عقب همین عمر کم برمیگردم میبینم هیچ گناه کبیره ای مرتکب نشدم،هیچ کاری نکردم که تو ازم رنجیده باشی پس چرا دوستم نداری؟خدا دلم برای مسجد تنگ شده.چرا نمیزاری بیام؟نمیدونم صدای منو هم بین این همه ادم میشنوی یا نه؟منی که صدام خیلی ضعیفه،توی این همه ادم که لیاقتشون از من خیلی بیشتره و الان تو حرم اما رضا حضرت معصومه جمکران و ... هستن و احیا گرفتن،صدای منم میشنوی؟منی که لیاقت مسجد رو هم ندارم.راستی یه سوال بین این همه ادم من زیادی ام؟

وقتی اس ام اس رسید که اینجا حرم امام رضا دعای جوشن کبیر،دلم گرفت اما ناراحت نشدم درسته امام رضا من رو نطلبیده ولی نمیدونم چرا،اصلا ناراحت نشدم.اما وقتی بهم گفت میای مسجد و من با اینکه تمام وجودم داد میزد که اره،گفتم نه.از اون موقع تا حالا بوی باران رو میشنوم و شوری اش رو میچشم.بند هم نمیاد،خدایا اخه جرا منو نمیشنوی؟چرا دوستم نداری؟چرا انقدر بی لیاقتم؟

روز هفدهم:دل یا دیده؟

 

از دل برود هر انکه از دیده برفت؟؟


پ.ن:ایول اس.تهران!

روز شانزدهم:ظاهر بینی

درسته از ارایش غلیظ و لباسهای عجیب و انگشترهای درشت و ناخنهای رنگارنگش خوشم نمیاد،اما اسمش رو دوست دارم:آرامه!جدیدا از خودش هم خوشم اومده ۲۶ سالش بیشتر نیست اما با تجربه حرف میزنه و به نظرش ما(من و همکلاسیام)ادمای موفقی میشیم اگر که الان درست تصمیم بگیریم و برای همین هم سعی میکنه خیلی چیزها رو جدای از درسای کتاب به ما یاد بده.

امروز هم مثل همۀ روزای زوج بحثمون گل انداخته بود،که راجع به ارزو گفت،گفت که سال ۸۴ یه ارزویی میکنه و یه ماه بعد بهش میرسه ولی خیلی زود از دستش میده و کلی از دست خدا ناراحت میشه،اول سعی میکنه با نماز(!) و دعا(!)از خدا گشایش بخواد ولی موفق نمیشه.میگه اول از دست خدا کلی شاکی بوده ولی بعد اتفاقای بهتری براش می افته که میبینه به صلاحش بوده.(باور نمیکردم نماز بخونه و به خدا اعتقاد داشته باشه)

.....گفت که امام علی میگه:آدم وقتی میتونه خوشبخت باشه که جایی برای فکر کردن به بدختی نداشته باشه.و اینبار کلی تعجب کردم که اهل حدیث و امام و ... هم هست!انگار متوجه تعجبم شد و گفت:این فریده رو دیدین تو بزنگاه؟خیلی از خواهرش و بقیه عاقل تره ولی به خاطر چهره اش نگاه بدی بهش میکنن.مشکل ما هم همینه که خیلی زود از چهره قضاوت میکنیم!

روز پانزدهم:خدا داشت توی قلبم حرکت میکرد!

اصولا از بچه های زیر ده سال خوشم نمیاد و حوصلم رو سر میبرند.اما حاضرم برای یکیشون بمیرم و در حد جنون دوستش دارم،خواهرم رو میگم.عاشق اینم که وقتی خوابه نگاش کنم.تو این حال یه حالت خاصی داره که بهم ارامش میده.امروز میگفت:خدا داشت تو قلب من حرکت میکرد!پرسیدم از کجا فهمیدی؟جواب داد که اخه شیطون تو قلبم بود و بهم میگفت کارای بد کنم بعدش خدا ناراحت شد،از اسمون پرواز کرد اومد تو قلبم و شیطون رو دعواش کرد که بره بیرون،بعدش که دست زدم به قلبم دیدم داره حرکت میکنه خودم فهمیدم خداست!

از این همه سادگی و قشنگی که تو حرفاشه به وجد میام،از وقتی تقریبا دو سالش بود بدون اینکه حرفی از خدا براش زده باشیم،از خدا میپرسید و جواب نمیگرفت،یعنی جواب قانع کننده نمیگرفت.فکر میکرد خدا نشسته رو پشت بوم و کارامون رو نگاه میکنه،میگفت خب به خدا بگید بره بخوابه،خسته میشه!

نمیدونم وقتی بزرگ بشه باز هم حرکت خدا رو تو قلبش حس میکنه؟باز هم ضربان قلبش رو صدای خدا میدونه؟یا شاید هم غرق روزمرگی بشه و اصلا فراموش کنه خدایی هم وجود داره،استغفرالله!


http://bouyebaran.blogfa.com

http://javan-andishe.blogfa.com

روز چهاردهم:قران بهتر است یا دانشگاه؟

میگفت بعد از دیپلم،قید کنکور رو زده،میگفت دیگه این چیزا راضی اش نمیکرد،میگفت دانشگاه براش معنی نداشت،میگفت دنبال چیزای بهتر و بزرگتر بود!

تا اینجای داستان رو از زبون خیلیها شنیدیم،خیلیها رو دیدیم که درس خوندن رو دوست نداشتن و به جای ادامه تحصیل،دنبال چیزای بزرگتر رفتن،البته این که چه چیزی بزرگتره بستگی به دید انسان داره،ممکنه خیلیها با این طرز تفکر به جای داشنگاه جای دیگه ای رفته باشن و به جای یک ادم تحصیل کرده به یه ادم بی سر و پا تبدیل شده باشن.اما اینبار قضیه فرق داره ادم قصه ما کاری رو کرد که خیلیها جربزه اش رو ندارن،نمونه اش هم من!در مقابل تیر انتقادهای تند و زخم زبون ها با تفکر به ایه۶۵ سوره یونس( و سخنان انها تو را ناراحت و اندوهگين نکند که همه عزت پيش خداست و خدا شنواي داناست)ایستاد،همه چیز رو به جون خرید و به جای شرکت در کلاسهای کنکور رفت دنبال حفظ قران!

کدوممون میتونیم چنین کاری رو بکنیم؟خیلی از ما اینده رو تو کنکور و داشنگاه میدونیم،اما اون فکرش به جای اینده به زندگی بود،به یک زندگی انسانی،رفت دنبال قران و فهمید که قران زبان حال انسانهاست،اون چیزایی فهمید و درک کرد که من و تو باید حالا حالاها بدویم تا بهش برسیم.همین تویی که تا دو سال پیش بهش میگفتی نابغه و حالا محکوم به کند ذهنی میکنیش،خیلی باید بدوی تا مثل اون ادم بشی!

خوشا به حال خوبی که داره.

روز سیزدهم:گاهی یک اشتباه کافیست تا....

زیبا سلام!

چند روزی میشود که در این خانه اجاره ای مجازی با تو سخن نگفته ام،اما امشب میخواهم با تو دم زنم و سوگندت دهم که نگذاری اشتباه کنیم!

گاهی اوقات فکر میکنیم کارمان درست است و یا اصل را یافته ایم و باید زندگی مان را بر محورش قرار دهیم.حالا این اصل میتواند هر چیزی باشد.و گاهی هم فکر میکنیم دیگر ان فرد را پیدا کرده ایم و در این جور مواقع اصولا خیلی از چیزها و اصلها را یادمان میرود.البته حق هم داریم ها!خب وقتی که ادم در جو یک چیزی قرار میگیرد دیگر فقط ان چیز را میبیند و چیزهای دیگر هیچند!این هم به دلیل ادم بودنمان است.

اما خدایا،از تو تقاضایی دارم: به ما توانایی دهی تا همه چیزها را در نظر بگیریم،همه جوانب را بسنجیم و طرف عقل را نگه داریم،چون گاهی دلهایمان زیادی رئوف میشوند و کار دست خودشان میدهند!

و یک تقاضای دیگر؛ان هم اینکه کمکمان کنی تا بیاموزیم فعل محبت کردن را چه وقت باید صرف کنیم.

این یکی دیگر اخریش است:به ما بیاموزی تا همیشه اولینها را بهترینها و طلایی ترینها ندانیم و زود تصمیم نگیریم!

روز دوازدهم:ماندگاری در رمضان

دقت کردید کارهایی که رنگ رمضان دارند و یا بوی خدا و بارون میدن ماندگارترند؟

بین اثرهای ماندگار استاد شجریان ربنا از همه قشنگ تره و فراموش نشدنی تر.

  • ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذهدیتنا...

احسان خواجه امیری سه تا کارداره که واقعا زیباست:تسنیم،میوه ممنوعه و مثل هیچ کس.

  • من فقط من بودم منو ادم کردی...
  •  عاشق نباشه ادم حتی خدا غریبه است.....
  •  همه دنیا بخواد و تو بگی نه،نخواد و تو بگی اره تمومه....

 کار تسنیم محمد علیزاده هم از باقی کارهاش بهتره.

  •  خسته تر از اشکمو باز در انتظار هق هق ام....

از اینجور مثال ها زیاده،ولی واقعا چرا اینجور کارها ماندگار تره؟این سوال میتونه جوابای متعددی داشته باشه که اول و اخر همشون به هون بالایی ختم میشه!خیلی وقته ارزو دارم این موضوع در مورد خودم هم صدق کنه،ممکنه در اینده چنین اتفاقی بیفته؟

روز دهم:بدون شرح

گفت:خوبی؟حالت چطوره؟

جواب داد:چه حالی آخه؟ما تا این بابامون نمیره حالمون خوب نمیشه!